وه ، چه نسیم بهار ، بر سر شوق آورد
هر غم بیهوده را ، از دل و جان می برد
جان و دلش می شود ، سرخوش و مبهوت و مست
هرکه به رخسار گل ، شوق زنان بنگرد
بلبل شیدا نگر ، ناز گل باغ را
با طرب و چه چهش ،از دل و جان می خرد
حرکت پروانه و ، گردش زنبور بین
لطف خداوند را ، در همه جا گسترد
قمری و کبک و کلاغ ، مژده دهند از بهار
چلچله شادی کنان ، هر طرفی می پرد
هم همه درّندگان ، کامروایند وهم
آهوی سر درچمن ، می جهد و می چرد
عمر به غفلت مکن ، طی ز طرب «آبی» یا
کاین همه شور و نشاط ، طی شود و بگذرد
یا رب تو رسم زندگی بر من بیاموز بر من بیاموز
هم راه و رسم بندگی بر من بیاموز بر من بیاموز
بر درگهت چون ایستم بهر عبادت هروقت هرجا
خود حالت شرمندگی بر من بیاموز بر من بیاموز
هم پیش دشمن ای خدا مگذار خوارم هم جرأتم ده
هم شیوه رزمندگی بر من بیاموز بر من بیاموز
آنجا که می خواهد مرا پند منافق از پا درآرد
لجبازی و یک دندگی بر من بیاموز بر من بیاموز
آنجا که واجب می شود حق را بگویم بی هیچ پروا
پررویی و توفندگی بر من بیاموز بر من بیاموز
هر جا که تزویر و ریا تصمیم دارد ماتم نماید
آگاهی از لغزندگی بر من بیاموز بر من بیاموز
با این نوای پرغم و پرسوز «آبی» یارب به لطفت
دلسوزی و سازندگی بر من بیاموز بر من بیاموز
یا رب تو رسم زندگی بر من بیاموز بر من بیاموز
هم راه و رسم بندگی بر من بیاموز بر من بیاموز
بر درگهت چون ایستم بهر عبادت هروقت هرجا
خود حالت شرمندگی بر من بیاموز بر من بیاموز
هم پیش دشمن ای خدا مگذار خوارم هم جرأتم ده
هم شیوه رزمندگی بر من بیاموز بر من بیاموز
آنجا که می خواهد مرا پند منافق از پا درآرد
لجبازی و یک دندگی بر من بیاموز بر من بیاموز
آنجا که واجب می شود حق را بگویم بی هیچ پروا
پررویی و توفندگی بر من بیاموز بر من بیاموز
هر جا که تزویر و ریا تصمیم دارد ماتم نماید
آگاهی از لغزندگی بر من بیاموز بر من بیاموز
با این نوای پرغم و پرسوز «آبی» یارب به لطفت
دلسوزی و سازندگی بر من بیاموز بر من بیاموز
تو که که با ظاهر خراب خویش،باطنت را درست پنداری
و کسی را که ظاهرش خوبست ، در عمل زشت و سست پنداری
تو چنان باطنت خراب بود ، که شده در قیافه ات سرریز
پس دگر دم مزن به هر جایی ، از مرام درست و پرپرهیز
تو بجز ظاهر ضرربارت ، بارفرهنگی ات چه می باشد؟
که همانی که دردلت باشد ، به سر وروی خلق می پاشد
الا ای خشک مغز بی تفکر ، که بر من می دهی من من کنان پز
و هر جا می نشینی با تکبر ، دهی بر هرکه بینی همچنان پز
تو را هر امتیاز و نعمتی هست ، بود لطف خداوند تعالی
کدامش را مگر خود آقریدی ، که داری بهر مردم بهر آن پز
نه مال و نه مقام و نه جمالت، نه علم و نه هنر نه هرچه دیگر
نمی ارزد به اینکه جاهلانه ، دهی با جسّ و توصیف و بیان پز
نگاهی کن به آنانی که روزی ، چنین بودند و اکنون مردگانند
که جز حسرت ندارد بهر ایشان ، که می دادند بهر دیگران پز
چو مردان خدا وارستگی را ، به جای خودستایی پیشه ات کن
که دنیا را به مرد حق چو بخشند ،نخواهد داد بهر امتحان پز
مباد «آبی» که خود هم نیز روزی ، برین لطف هنر از سوی ایزد
بیفتی بر غروری جاهلانه ، دهی بر بی هنرهای جهان پز
احمد ابراهیمزاده مشهدی تخلص (آبی (آسمانی) ) ابراهیم زاده ی مشهدی تخلص (آبی (آسمانی)) شاعر ، نویسنده و خواننده و دارای شمّ سیاسی و ذوق فنی و هنری و تحقیقاتی در موارد مختلف و متنوع و دارای مدرک فوق دیبلم مخابرات و کارشناس حقوق(کام من تلخ از همه تلخینه هاست) درد من درد تمام سینه هاست) (این دل تنگ بخون آغشته ام ) زخمی ی تیغ تمام کینه هاست) (اشک من هم در نمود دردها) (بر رخم زنجیری از آیینه هاست) |