بنام خدا
روز جمعه است و با هوایی کاملاً آفتابی ، نسیم ملایمی از پنجره های نیمه باز اتاق قهرمان داستان به تمام زوایا و گوشه و کنار آن می وزد .
با آنکه هوای اتاق به اندازه ی کافی روشن و دلپذیر می باشد ، امّا برای کسی که تمام روزهای هفته ، به استثنای جمعه ها و روزهای تعطیلات رسمی از صبح زود تا ساعت چهار بعد از ظهر وقتش را در کارخانه و آن هم در کارهای خسته کننده و تقریباً یکنواخت صرف می کند ، نشستن در خانه کاری غیر قابل تحمّل و کسل کننده است .
برعکس روزهای قبل که اصغرآقا مجبور بوده است برای به موقع رسیدن به محلّ کارش ، صبح زود و بدون خوردن صبحانه ، از خانه خارج شود ، امروز با خیال راحت و بدون اضطراب و البتّه با کمی بحث و دلخوری با خانمش صبحانه اش را کنار خانواده اش صرف می کند . و پس از کمی استراحت و کشیدن سه چهارعدد سیگار که منجر به آلوده کردن هوای فرحناک اطاقش هم شده است ، به فکر فرو می رود که روز تعطیلش را کجا برود و چگونه بگذراند تا به حساب خودش بیشترین بهره را از آن برده باشد . که درنتیجه صبح شنبه سرحال و با آمادگی ی بیشتری از روزهای قبل سر کارش حاضر شود .
در این فکر است که ناگهان زنگ در حیاط به صدا در می آید ، هیجان زده از جا بلند شده به طرف در می رود .
پس از باز کردن در ، ناخوداگاه چشمش به دوست قدیمی و بسیار صمیمی اش کاظم آقا می افتد و پس از سلام و احوالپرسی ی گرم و صمیمانه ای با او دست داده و مشتاقانه با هم روبوسی می کنند .
سپس با خوشحالی غیر قابل وصفی به مهمان عزیزش خوشامد می گوید و وی را به طرف اتاق پذیرایی که دارای ابعاد سه در پنج متر با دوعدد فرش کوچک ماشینی فرش شده و چهار عدد متکّا روی پتوهای پهن شده کنار اطاق نیز در حال تکیه به دیوار خودنمایی می کنند ، راهنمایی می کند. که او هم طبق روال همیشه بدون تعارف و رودربایستی با گفتن یا... وارد اتاق پذیرایی می شود.
اصغرآقا که از دیدن کاظم آقا از خوشحالی در پوست خود نمی گنجد ، او را به نشستن در قسمت بالای اتاق و تکّیه دادن به متکّا دعوت می کند و او هم چون خانه ی اصغرآقا را بعد از خانه ی خودش و خانه ی پدرش ، بهترین خانه ، و در حقیقت خانه ی سوّمش می داند ، بدون تعارف همانجایی که به وی گفته می شود، می نشیند .
اصغرآقا نیز چون طبق قرار و مداری که سالهاست با کاظم آقا دارند ، و سیگار را بهترین مورد پذیرایی برای یکدیگر می دانند ، برای آماده کردن سیگار و زیرسیگاری شروع به جستجو در گوشه و کنار اتاق می کند .و با اینکه آنها را چند دقیقه پیش خودش در جایی قرار داده است ،چون از شدّت خوشحالی دست و پایش را گم کرده و با هواس پرتی موفّق به پیدا کردنشان نمی شود ، ناچار با صدای بلند و تحکّم آمیزی از همسرش زری خانم که در اتاق دیگری مشغول خیّاطی است ، می خواهد که آنها را برایش پیدا کند .
همسر اصغرآقا هم که متوجّه ورود کاظم آقا شده است ، با این احساس که به زودی اتاقشان پر از دود و دم خواهد شد ، با قیافه ای گرفته و ناراحت ، وارد اتاق پذیرایی می شود و پس از یک سلام آهسته و بدون خوشامدگویی ، سیگار و زیر سیگاری را پیدا کرده ، جلویشان می گذارد .
کاظم آقا با چهره ای خندان از زری خانم تشکّر می کند .
ولی زری خانم با چهره ای اخم آلود و غرغرکنان در حالی که با خود می گوید : باز بساط دود و دم برقرار شد ، خانه ی خراب شده ی ما باید همیشه پردود و سیاه باشه ،
از اطاق خارج می شود .
کاظم آقا که از حرفهای زری خانم ناراحت شده است ، ابتدا از برداشتن سیگار خود داری می کند .
اصغرآقا با این که از شنیدن غرغرهای همسرش ناراحت و سرخ و سفید شده است ، ولی ظاهراً به روی خودش نمی آورد و با لحنی ملایم و چهره ای متبسّم با خونسردی خطاب به دوستش می گوید : اون عادت داره از این حرفا بزنه ، ولی منظور خاصّی نداره . تازه اگه هم منظوری داشته باشه ، به اون چه ربطی داره که به سیگار کشیدن ما دخالت کٌنه . اون که درک نمیکنه سیگار کشیدن مخصوصاً کنار دوستان خوب و صمیمی چه لذّتی داره .
.و نیز پس از مکثی کوتاه با قیافه ای حق بجانب به حرفهایش ادامه داده ، می گوید : به عقیده ی من هر کسی که سیگار نکشه ،از دنیا هیچ چی نفهمیده .چون سیگار بهترین سرگرمی یه که در هر لحظه و در هر جایی میتونه خلاء اوقات فراغت انسان رو پرکٌنه .
سپس با اصرار زیاد کاظم آقا را وادار می کند که سیگاری بردارد و بکشد .
کاظم آقا هم پس از کمی ناز و تعارف ، سیگاری برداشته و در حالی که مشغول کشیدن آن شده است ، متفکّرانه آهی می کشد . و سپس دستش را روی شانه ی اصغرآقا گذاشته ، خطاب به وی می گوید :اصغر ، تو در کشیدن سیگار و تعریف این مادّه ی پرضرر و بی خاصیّت از من هم جلو زده ای و دو آتشه تر شده ای . بابا سیگار این قدر هم که تو میگی آش دهن سوزی نیست. با این که بعضی وقتا به ما سیگاری ها خوب میچسبه و مزه میده ،امّا در مجموع چیز خوبی نیست . من که تصمیم گرفته ام کم کم کنار بذارمش .
مخصوصاً الآن که مریض هم شده ام و بعضی وقتها احساس می کنم گلوم میسوزه و سر معده ام خیلی درد می کنه و تیر می کشه.
می ترسم این سیگار کشیدن ها آخر کار دستم بده.
بعضی وقت ها با خودم میگم ، مگه گلوی من دودکش بخاری یه که هر روز این همه دود داخلش می فرستم . ولی متأسّفانه هر وقت تصمیم می گیرم این لعنتی رو ترک کنم ،تا چشمم به قیافش می افته ، مخصوصا وقتی می بینم کسی اونو با تفنّن و لذّت می کشه ،هوسم می کنه و فوراً یک نخ سیگار دود می کنم ،و تا تمومش نکنم اعصابم آروم نمی گیره .
اصغرآقا در تکمیل حرفهای کاظم آقا می گوید : اصلاً نمی دونم چه سرّی یه که آدم از هر جا که دقدلی داره ، دلش می خواد سر سیگار خالی کٌنه . مثل اینکه این سیگار سپر همه ی بلاهای زندگی یه . به عقیده ی من این یک نعمتی یه که خیلی از مردم قدرشو نمی دونن .
همسر اصغرآقا که حرفهای دلگرم کننده ی کاظم آقا را می شنود با شنیدن حرفهای غیر منطقی شوهرش طاقتش طاق می شود و سعی می کند ی جوری خودش را قاطی کند و حرف دلش را بزند .
لذا به بهانه ی پذیرایی از کاظم آقا ، سینی ی کوچکی را بر می دارد و در آن دو استکان چای پر رنگ و یک قندان کوچک استیل پر از قند گذاشته ، به اطاق پذیرایی می آورد و جلویشان می گذارد .
او ابتدا خطاب به شوهرش می گوید : اصغر آقا این قدر اشتباه نکن . تو با سیگار کشیدن در حقیقت دقدلی تو سر خودت در می یاری ، نه سر سیگار . چون با این کارت فقط به جون و مال خودت ضرر می زنی .
سپس خطاب به کاظم آقا نیز می گوید :کاظم آقا شما رو بخدا سیگار رو ترک کنین ، چون هیچ فایده ای براتون نداره .خلاصه از ما گفتن و از شما نشنیدن . باشه که روزی پشیمون بشین .
اصغرآقا که از حرفهای خانمش ناراحت شده و به غرورش بر خورده است ، در حالی که چپ چپ به او نگاه می کند ، پرخاش کنان می گوید : هنوز که خیلی ناراحت نشده ام و بهت هیچ چی نگفته ام ، ساکت باش و برو دنبال کار خودت .
ولی کاظم آقا به عنوان تشکّر به زری خانم می گوید : دست شما درد نکنه که به خاطر چای منو شرمنده کردین .
زری خانم هم با گفتن : اختیار دارید من کاری نکردم -
در حالی که از حرفهای شوهرش دلخور شده به اتاق دیگر برمی گردد .
پس از این جریان کاظم آقا به اصغرآقا می گوید : همسرت راست میگه .اگه ما اراده نداریم سیگار رو ترک کنیم ، دلیل نمیشه که بگیم چیزی خوبی یه .
اصغرآقا حیرت زده با چهره ای بر افروخته به دوستش می گوید : کاظم آقا این جور حرف زدن یعنی چی ؟ مگه خودت برای من یکسره از سیگار تعریف نمی کردی ؟ مگه تو نمی گفتی سیگار از دو قسمت جواهر
احمد ابراهیمزاده مشهدی تخلص (آبی (آسمانی) ) ابراهیم زاده ی مشهدی تخلص (آبی (آسمانی)) شاعر ، نویسنده و خواننده و دارای شمّ سیاسی و ذوق فنی و هنری و تحقیقاتی در موارد مختلف و متنوع و دارای مدرک فوق دیبلم مخابرات و کارشناس حقوق(کام من تلخ از همه تلخینه هاست) درد من درد تمام سینه هاست) (این دل تنگ بخون آغشته ام ) زخمی ی تیغ تمام کینه هاست) (اشک من هم در نمود دردها) (بر رخم زنجیری از آیینه هاست) |